بانو

dream that you hold in your hand

بانو

dream that you hold in your hand

  • ۰
  • ۰

نشانه

نشانه!

انقدر گیر نده بهم نشانه نشون بدین!

چون بعدش تو وضعیتت مثل قبل نیست

چیزهایى بهت نشان داده شده که نسبت به اون مسئولى

  • بانو جان

عماد ١

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

بودن یا نبودن

نمیدونم الان این اسمش طرد اجتماعى میشه یا نه!

اینکه میخوام باهاشون باشم واسه خودشونه یا شخص خاص!
ص ف ح ی.... م.ر؟!

ناراحت نباش
تو خودت یه جمع قشنگ از دوستاى مختلف دارى
که دوست دارن
و دوسشون دارى

اها... واسه ا ی ا ناراحتم... چرا واقعا به من نگفت؟!
الان ازش خواستم که اینا رو به منربگه ها... ولى خب!
علللى رو باید داشته باشم...
  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

همین جا براى خودت مشخص کن!

نزدیک شدن به این ادم ممنوع!

آفرودیتت رو جمع کن

اگر میخواستیش اصلا نباید بحثشو با این باز نیکردى... ولى الان که برات از حسش گفت و علنا میگه بعد یک سال یکى هست که تاچش میکنه!

فاصله بگیر از این ادم... ذهنت رو درگیر مراسم اخر هفته بکن... بازشاهین اینا برو کوه... ولى این ادمو بنداز بیرون از ذهنت

با خرف زدن درموردش کاااملا حذف شد

بار دیگه از کسى خوشت اومد صاف نرو از طرفش بپرس که فازى دارى یا نه!... مخصوصا وقتى خودت یه فازایى دارى! ... ناک اوت میشى



و اینکه طرف فهمیده تو حس دارى!... چون از تو تشکر نکرد!... ماشین تو بود... تو حساب کردى!... ولى یه تشکر خشک و خالى هم نصیبت نشد!

این ادم میفهمه... و فهمیده!

پس عادى باش

فاصله هم حواب نیست چون گفتى از یکى خوشت بیاد فاصله میگیرى


چه قدر همه چیو پیچیده میکنن!

حتى سوالا با قصد و نیته!

  • بانو جان

١١ یا ١٣!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

مهمان شدم :)

دیدى بعضى وقتا کارات یه جورى جور میشه که خودتم میمونى؟

یه جورى که وقتى برگه ى مهمان رو میدن دستت و میگن بیا اینم روز و ساعت کلاسات بازم باورت نمیشه که اکى شد وتقعا؟!

الان دیگه ٦ ساله نمیشم؟

تمومه؟


دیروز یکى از پراستوس ترین روزهاى زندگیم بود... از یه طرف امتحان ساعت ٤ که هیچى نخونده بودم

از طرف دیگه خرازى که باید باهاش صحبت میکردم که پاسم کنه... 

پشتدر اناقش رو پله ها نشسته بودم و دستام میلرزید... که برم چى بهش بگم... پاسم کن؟!

پشیمون شدم... گفتم ولش کن بیا برو... چى میخواى بهش بگى

وفتم سمت اسانسور و اومدم به حجازى تکس بدم که یهو از پله ها اومد پایین... باورم نمیشد

باهاش حرف زدم که چه کردى گفت داره با رییس دانشکده حرف میزنه... گفت برو برگتو ببین و حرف بزن

برگشتم پشت در اتاقش... از شدت استیصال بغض بود که گلومو گرفته بود... تو اون شرایط سعى میکردم جمعیت بخونم و حفظ کنم... با اب بغضمو میدادم پایین

برگمو دیدم... گفتم یه مارى بکن... گفت اکسل نمره میده!... مگه اینکه اکسل قاطى کنه و منو پاس کنه!

رفتم پیش همت یار... اونم سرشو تکون داد که نمیتونه کارى بکنه... این روزا اوضاعش خیلى خوب نیست

رفتم برگردم مکانیک که دمه در لابى صدرا رو دیدم... از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم... بردم پیش یاسى که این دست تو باهاش جمعیت کار کن

تو جمع حالم بهتر شد... هرمس جدید هم که بود حالمو بهتر کرد:)... برات بیا درسو بگم،توجه کن...اینجورى نگاه نکنخب! نگاتو بچرخون :)

تقلب رو دست... اسفندیارى که تقلبو گرفت و گفت دستتو بالا نمیارى!... جام افتضاح بود!

بستنى بعدش... دکترى که نرسیدم.... سام کافه با بچه ها.... خونشون موندم شب...


همون شب سیستم بهشتى هنوز باز بود و فرمم رو تا جایى که میشد پر کردم با عکس و اینا

موند فرم از شریف که گفتم صبح میرم دنبالش


اول اموزش وفتم که محمدى گفت ما اصلا مهمان نمیکنیم بچه ها رو... رفتم همت یار اونم همینو گفت... اخرش گفت حالا بیا برو پیش ایزدى...


فکر نمیکردم ولى تحویلم گرفت... پرسید از بچه هاى خودمون کامپیوترى و با من کلاس داشتى اون اولا...

شرایطمو گفتم... خودش گفت یکیشو مهمان شو اون یکى رو هم معرفى کن... 

از این جا تا ٢ ساعت من دنبال پر مردن فرم بودم... از پرینت گرفتنش تا دیدن همت یار تو راه و گرفتن امضا... خدمات... اموزش پردیس امضا... خدمات... تاکیید رو تموم شدن درس با این ٣ واحد از همت... خدمات... ایزدى.. بازم تحویل گرفت که اوضاع پردیس چه حوره و ....

رفتم سایت و با لب تاب بچه ها رفتم گلستان... خطاى زمان... بدوووبدوووو تا بهشتى

از پردیس ساعت کارى میپرسیدم

یک ربع اخر رسیدم و پرسون پرسون رفتم پیش مسئولش

خوبه شبش تو سیستم یه چیزایى ثبت مرده بودم

سقف ٤٥ نفرو کرد٤٦... یه نامه نوشتم که به فلان دلیل دیر شده... پولو ریختم به خساب و برگمو گرفتم و خدااافظ



خدایى هنوز باورم نمیشه

قشنگ با این حس که ایزدى میگه نه داشتم میرفتم پیشش

تو پله ها که میرفتم بالا یه لحظه گفتم یا صاحب الزمان... همین :)

به دادم رسیدن

خودم باورم نمیشه تو ٤ ساعت تونستم کارمو اکى کنم

الهى شکر


پ ن: لعنت به هر چى هرمسه

پ ن ٢: لعنت به اینستا و ثبت لحظات و دلخورى هاى بعدش

پ ن: گیره روسرى ندارم هیچى :/

پ ن ٤: بالاخره شهید بهشتى هم رفتم ؛)

  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

حس شباى تابستونو دارم که فرداش باید برم کلاس تابستونى :)



حس خونه ى مامان جون اینا که زیر کولر با این پتو و بالسا میخوابیدیم

فیلم میدیدیم و وسطش چشامون میرفت و میومد


ولى یه چیزى فرق داره.... قبلا خرف میزدیم با هم

الان سرمون تو گوشیانونه


حس کلاس زورى ها رو دارم که مجبورم برم فردا :)

  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

یه هرمس دیگه

خب خدا رحم کنه

هر وقت با یکى  چت کردى ودر طول مدت چت میبیشت باز بود

و بعد از پایان چت هى میخواستى برى از اول چتاتو بخونى! 

بترس یخته

قشنگ خوشت اومده هااااا

همین یکى و همین موردم مونده بود

هر چى ادم بیخیاله خوشت بیاد خب؟

خاااااانوم بااااانوووو


چرا اصن من باید میپرسیدم شماره کارتو؟

چرا خودش نپرسید؟!

اونم بود دیگه و باید پول میداد دیگه!

لعنت به هر چى هرمسه

البته مه از اول از قیافشم خوشم اومده بود

و امام از حس ششم تااراااا

  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

دوست؟

"تو یکی از بهترین دوستاشی..."

واقعا هستم؟

از ته دل؟

به نظر خودم از اون دوستیایى هست که توش یه چیزایى رو به صلاح دید رو نکردیم

ولى هست

ولى حس میشه

مثل امشب که ٣ تا بودیم

و یه هرمس دیگه که من رو جذب کرد

نمیدونم درست حس کردم یا نه ولى نگاهاش خوب نبود... انگار این حالتى که افرودیتتو جمع کن

و مسکل اینجاست که رو این ادم حساسه یا کلا این حالتیه که من خوبم و اگر کسى بخواد ازش اینو بگیره این عکس العمل رو نسون میده

یه تخریبم زد که تو ادما خستت میکنن بعد یه مدت و جذابیتشونو از دست میدن

انگار یه کنایه مه اینم ادم جدیده که جذبت مرده و یه ندا به اون که زود دلشو میزنى


دل من با این ادم صاف نشد... حس میکنم اونم دلش با من صاف نشد...

وارد جمع دوستاش خیلى نمیکنتم... ص ح ف... کلا بچه هاى دانشکده

یه بودن صرف منافع... صرف اینکه باشى بهتره

نمیدونم چرا امشب تداعى اون سه نفره هاى قبل شد واسم

و نمیدونم از هرمسیه اونه یا از لج این که افرودیته میزنه بالا

خیلى جا ها ازش خسته شدم

یه حالتى که فکر کى هستى نسبت بهش دارم

خودشو بالا میگیره و میبینه

شاید چون خودم اینجوریم اتصالى میزنم


حالا واقعا من یکى از دوستاشم؟!

  • بانو جان
  • ۰
  • ۰

Right time?!!

چرا وقتى که باید تایمتو بذارى رو انجام یه کارى هزارتا فکر و کار دیگه به ذهنت میرسه؟!!!

مثلا الان باید امنیت کوفتى رو بخونم نه اینکه حس نویسندگى و ثبت لحظاتم بزنه بالا!

  • بانو جان