بانو

dream that you hold in your hand

بانو

dream that you hold in your hand

۵۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فهمیدى؟

یه چى بگم؟

یاسین به روى خودش نمیاره چیزى رو که میفهمه رو

مثلا چشم اشکى یاسى رو ما فهمیدیم... مطمئنا اونم فهمید ولى به روى خودش میار

تو این چیزا خودشو گام نشون میده که مسئولیتى هم رو دوشش نباشه

همون با سه جمله همه رو بسته به درخت


و نگاه هاى عمادو دوست دارم.... توجه و درک توشه

  • ۰
  • ۰

قدم اول

خب به نظرت چند درصد موفقیت داشتم با این حرکت؟

مولتى رو نرفتم ولى ادامه دار نبود... یه ساعت نشستم ناهار خوردیم و پاشدم


"من که میدونم نرى این پدرتودرمیاره".... چرا باید یه حالتى باشه فکر کنهه بقیه میتونم منو مثه چى دنبال خودشون بکشونن؟!!!.... اینو نشون میده ک من اخختیازر از خودم ندارمه قشنگ


ببین چه خوبه این حالت که هم رفتى پیششون و باهاشون بودى و خوش بودین و الانم به کلتست میرسى


تو کافه تارا اشاره کرد به سکوت بودن من...


الانم اتوبوسو. با ملیکا گذاشته رو سرش و هى جیغ جیغ میکنه... 

به کلاسم میرسم...


یه کارى کن... دارى ازشون جدا میشى حالتت این باشه که همینه برنامم ... نه که به زور باشه... نه که میرم چون عمومیه... یعنى عمومى نبود نمیرفتم دیگه!!!


یادم باشه واسه عمادم یه چیزى بگیرم

  • ۰
  • ۰

چرا توشوکم؟

میترسم از اینکه دیگه اونا نباشن؟

یعنى جاى اینکه من بکشم عقب اونا بکشن عقب و من بمونم

مگه فازت صبح دیگه نباشم و اینا نبود؟!.... الان چىء؟

اینا واقعا ادمایین که صلاحیت مشورت تو این زمینه رو داشته باشن

حداقل گوش کن... اینکه تو احریه کردى و چیزاى بیشترى میدونى... اینکه تو یه شبه میتونى زندگیت بکنى همونى که میخواى


شهار دادى؟... دلم وتسه خودم تنگ شده؟... یا واقعا جور دیگه اى نمیتونستم توصیف کنم


ما تو دمانیم که هى تغییر میکنه... خب اعتقادات من نباید تغییر بکنه!... به یه مو بنده؟


چرا زود رفتن؟مگه نگفت وایسیم گریه کنیم؟ بریم قهوه... شهلا چرا انقدر سکوت بود؟

الان چى میشه؟... ترس همه ى ما از اینکه چى میشه....

تا الان خودم بودم و تصمیماتى که داشتم... و الان تله ى رها شدگى زده بالا!... میبینیش؟... همه چى کمرنگ شده !همه تصمیمات و نبودن ها و این اومده که اگه اینا نباشن چى؟!

میدونى الان چى میشه؟....شاهین اینجوریه که تا وقتى که خودت نخواى میگه خب نباشه!

الان این استیتم که خب چه قدر بریم بام! چه قدر بچرخیم و وقتمونو به گا بدیم...

شاید یه کارجدید باشه یه جورى بشم که منم باشم ولى الان پرم

راستشو بگم جذابیت اولیه رو نداره


این دوره ى کوتاه و به قرل شاهین زیاد!... به منظور کار زیاد تو بازه ىًکم... بهم دید داد... همین که باید تو دمینه ى مذهب خودمو قوى کنم.... فردا واقعا میرم انقلاب میگیرم اینو... و با توجه به اینکه جذابیتى برام نداره ولى خودمو مجبور میکنم شبى ده صفه بخونم...

این مدت فهمیدم چیز خاصیم نى... نه که هیجان نداشته باشه یا خوش نگذره اتفاقا خیلیم خوبه!... ولى دیگه فهمیدم چیه!... خدا رو سکر با یه جمع خوب و ادماى خوب...


"تو از وقتى... شدى که با ما دوست شدى"... بر این مضمون که از وقتى با ما میگردى خراب شدى و از دست وفتى و دین و ایمونو دادى به باد!!!!


چیزى که سختمه اینه که با نبودشون باز من خلا نبود ادمایى که باید باهاشون تایم بگذرونم رو حس میکنم


کاش میذاشتم حرف بزنم... که دلم واسه چادرم تنگ شده... که اصلا ربطى به شما نداره و یه چیزیه که توى منه... که منى که هدایت کامل بهم رسیده این واسم درست نیست!... که منى که اینجا وایسادم که شاید از اینجا رد بشن غلطه وقتى میدونم همون خیابونو رفتن سمت واست.... و 


میدونى چى خیالمو راحت میکنه؟.. که من نباشم! ولى هر وقت که بخوام باشم!... و جام همیشه حفظ بمونه... این امنیت میده...

اکى! همه چیز رو نمیشه با هم داشت!... مثلا تنها کسى که من واااقعا درسش دارم خود شاهینه که البته با یه سرى از کاراش زدم میکنه... بقیه صرف حضورشون رو میخوام که تاثیر داره بودنشون!

مثلا بودن رضا اذیتم میکنه

و یه چیز جالب که الان گریه ندارم!

دوست دارم برم خونه تو تختم دراز بکشم و کناب بخونم... و فکر کنم...

به اینکه دقیقا میخوام چه کار کنم

به اینکه دلم خیییلى واسش تنگ ویشه

واسه این ابراز احساساتش که میگه دلم واست تنگ شده و نمیدونى چه قدر دوست دارم


خدایا... میشه کمکم کنى؟... من هنوز مصرم که کمش کنم و اتلاف وقتم اومده جزء دلیلام... اینکه تایمى واسه خودم ندارم!


فردا میتونم تا ١٠ بخوابم و کلتس ١٢ رو برم... میتونم زود بیدار بشم و برم صبونه. و کلاس... ترجیحم رو اولیه که بخوابم


مهمه دربارم چى فکر میکنن؟... یا مهمه که ازم فاصله بگیره؟... فاصله نمیگیره! این حالتیه که برو هر وقت خواستى بیا... یعنى رو بودنت تاکید خاصى نمیکنه... همین!

  • ۰
  • ۰

فاز فاصله

از صبح چسبیدم به تختم....اول یه کارتون دیدم...بعدش یه فیلم از دنیای جادوگری

یه ذره تو اینستا و تلگرام و اینا چرخ زدم

یه استارت دوباره زدم تو کد...

یه استارت تو کتب مذهبی...

یه استارت تو نبودن

هی باید با خودم بگم....تکرار کنم که یادم نره.... این واسه یه دوره نیست....یه استارته برای یه سری دوری ها...الان فقط یاسین بیچاره مشکل داره؟

نه!اونه که نزدیکه خیلی...بقیه رو من کی میبینم اصن!....البته الان مهدیم هست که باید حواسمو جمع مکنم....نه بابا و ندارد اینام نداره!...

یهو مییشه!... و من چه قدر به تنهایی نیاز دارم...میدونم میاد روزهایی که دلم واسشون تنگ میشه و نیستن حتی که ببینمشون!...ولی قرار نیست چون یه روزی نیستم الان خودمو بکشم!

الان نمیتونم! فاصله میخوام!

داریم میریم تولد و خواهرم امادس و حرص میخوره که پاشو!! و داره میره رو مخم.....مخصوصا الان که داد زد پاشو نماز!شعور نداره! و من که رو این جمله حساسم


خلاصه بگم الان اکیم از این دوری و خونه نشستن ...ولی همیشه این نمیمونه و من ادم تو خونه نشستن نیستم!

این حالت تدافعیم تموم میشه و اونجاس که باید حواسم باشه و بتونم جمعش کنم!....

میشه یادت نره؟

الان هم تو گروه حرف میزنم ولی حالم درست نیست!...یه جوریم!...قشنگ فاز فرار دارم!

مثل کارایی که قبلا میکردم و این قابل تامله!..همیشه و همه جا نمیشه این کار رو کرد

میشه قضیه روزبه که حالت بد بود سر نوع تموم شدنش و تا وقتی که دوباره بابهش حرف نزدی جانیفتاد....


یه فاصله و تصمیم درست درمورد چهطور دور شدن...

یادته نگران بودی از روزی که نباشن؟..و الان تو نمیخوای باشی

فاز حملخ که نیست؟.....من ئاقعا با اون حرفایی که شنیدم حالم دگرگون شد

هی خاطره میاذ جلو چشمم و هی میخوام که دیهنباشه

ولی اون دنیایی که بیس زندگی رو میذارن رو اومدن شخص دومی بدم میاد

چه ذهن شلوغی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰
  • ۰

چیطو شد؟!

امروزمو میخوام بنویسم

باید باشه و یادم بمونه

همش از اون موقعى شروع شد که رفت شیراز و اصفهان... یه فاصله افتاد و من وقت کردم به یه سرى از کارام برسم

مثلا کناب بخونم!... بعد خیلى ىقت اونم دو تا متاب پر از هیجان

بخوابم!... تا لنگ ظهر

دوستایى که میخوامو ببینم... مثل هانیه

و! جلسه اى که میرم با چشم و گوش باز برم... دیدیى یه چیزایى رو چون به نفعا نیست نمیشنوى؟... منم همین بودم... میدیدم ارتباط ضعیف شده و مثل قبل نیستم... ولى چون فاصله ى فکر و دوباره دیدنم خیلى کوتاه بود به عمل نمیرسید.... واى از اون چند هفته اى که جلسه نبود و ایام امتحانا بود و ما تا ١٢ شب با هم بودیم... واى از اون روزا که منبع ارامش نداشتم و اخرش داشتم زیرش کمر خم میکردم

هفته ى پیش میشد هفته ى دوم که دوباره شروع شد کلاسامون و از یکشنبش نبود... یکشنبه اى که شبش از نبودش بغضم گرفته بود و سه شنبش شد تلنگر... از همون چه خبر چى کار میکنى ساده ى یه معلم که میگه خواسم بهت هستا... میفهم مثل قبل نیستى.... یه سرى از جلساتو پیچوندى... و نگاهت که فرق کرده...

شروع سیر مطالعاتى و خلوت کردن دورم و گذاشتن گل نرگس روى اسکرین موبایل.... یه جورایى برگشت...

و این سه شنبه که از لایتناهى گفت و حرکتى که شکسته میشه و چى میتونه جبرانش کنه؟!...و از برگشت گفت... که تا هر جا رفتى برگرد... هر غلطى کردى برگرد... و نگو خوش به حال من به خاطر گناهاى کوچیکم و... استغفرالله ربى و اتوب علیه.... برگرد

و منى که روحم نمیکشه دیگه.... پر شده... حرفایى که میزنن واسه سنگینه... خوچى! دیگه خنده دار نیست

و منى که میگفتم کاش نیاد و کاش نباشه و یکى نیست که بگه خودت باید خودتو کنترل کنى



  • ۰
  • ۰

ابرى

And I like to kiss you to fill alright 

برفا رو.... کوهاى دور تهران پر برفه... یهدست سفید... با ابرلى پنبه اى

داریم میریم تجریش وشهبا اومده تو ماشین من که مواظبم باشه... برام اهنگ شاد میذاره... غذا دهنم میذاره... دوسش دارم

و منى که حرفاى دیشب غایى و برگشتن یاسین اذیتم میکنه

زندگى قبلمو میخوام و نمیخوام

اون ارامشو میخوام... و این خنده ها و با هم بودنا رو

شاید بس باشه.... تجربم بوذ تجربه شد

اینکه بخوام دور بشم رو چه طور بگم؟

  • ۰
  • ۰

Last year last night

دیروز یه اتفاقاتى افتاد که پست هم باعث شد حالم خوب نباشه

بعد از کلاسم تنها رفتم انقلا... لمیز

فتم طبقه بالاش.... لپ تابو باز کردم و شروع کردم به نوشتن... ٣ ساعت اونجا بودم و فکر کردم... فکر و قلم... فکر و حرف... حال نا خوب و نیاز به تنهایى که بودن در اونجا و اون شرایط حالم رو بهتر کرد

الان دارم فکر میکنم یک سال قبل چنین شبى من چه حالى داشتم... حال بد و اتفاق وحشتناکى که تجربه کردم و مهم تر از اون حس هایى کهتجربه کردم

اون حس نزدیکى که به خانوادم داشتم... اینکه این جمع ١٥ نفرهچه قدر برام عزیزن و چه قدر بیشتر نزدیک بودم بهشون و حضورشون رو میخواستم

بعدش ادمى که کنارم بود... بد یا خوب و درست و غلط...و منى که هنوز به خاطر اون بودنش غلط یودنشو نمیتونم یا نمیخوام ببینم... دوستى که نبود و بود و دلى که باهاش صاف نشد... کاش پارسال هم مینوشتم تا بدونم چى شد

بعدش چى شد؟...

  • ۰
  • ۰

ولینتاین

با بچه ها ٣ تایى داریم میریم شام

به شوخى به خواهرم زدم بازعشقم میرم شام... به مامى اینا بگو

و دارم فکر میکنم این حرف زدن که بین ما سوخى و مسخری نکنه بشه مکالمه ى عادى من و بچم

خدا بزرگه... امام زمانم مهربون

شاید همین طور که ما رو تا اینجااین شکلى نگه داشتن و ان شالله خواهمد داشت... بچه ها ما رو هم نگه میدارن

عیبى داره تو زمانى که خودمم رو اسپندم و معلىم نیست!! چى میشه( که حفظ میکنن) به فکر نسل بعدمم؟

شبایى که از کلاس سه شنبه ها میام بیرون حال متفاوتى دارم... تاسف طور... یا پر از انگیزه

هانیه هم از هفته ى بعد میاد... خوشخالم براش... دختر خوبیه واقعا... بهترین ها رو براش میخوام... شاید واقعا این ازدواج به صلاحش باشه... البته که با ماشالله ایشالله نمیخوام از گردن وا کنه... ولى خب حجم خوبیش واقعا همینه

  • ۰
  • ۰

نماز

خدا در ساعت نماز نگاهى به بندش میکنه که دیگر ساعات اون نگاه رو نمیکنه

یک نوع ورود به حریم الهى که حتى نوعى از عروجه... تقرب کامل بنده

فرودگاهیست که از اون میتونى حرکت رو انجام بدى

در اون تایم پتانسیل حرکت رو به من میده


لذت صدم ثانیه لذت در تقرب به خدا در مقابل سالیان لذت جسمى غیر قابل مقایسه


از شروع نماز ٣ عارض به نمازگزار وارد میشه... از اسمان به زمین... از زمین به اسمان... و ندا میاد


ادم هایى که نماز تقرب الى الله هستند در هر شرایط از زدگیشون قرب الى الله را درمیارى... اوج تقربشون به خدا  ر نماز است


زهرا زهراست چون وقتى. ر محراب نماز به نماز می ایستد چون ستارع اى میدرخشد چون ستارع اى در اسمان براى زمینیان.....

صدیقه ى طاهره همیشه فخر خداست ....ولى صلاه فاطمه


در ماجراى شهادت حضرت فاطمه.....حضرت زمانى که روز وفاتشون میشه از بستر بلند میشوند و به اسما میگویند امروز خودم کاهام رو انجام میدن...خودشون غسل شهادت میکنند...در بستر میخوابند و به اسما میگویند من رو براى  صلاه ظهر صدا بزن و اگر جواب ندادم پسرعموم رو صدا من

و اسما ظهر با الفاظ مختلف صداش میکنن و در اخر که میگوید یا دختر پیامبر وقت نماز وارد شده و حضرت جواب نمیدن میفهمن مه. اقعا اوضاع وخیم است