دیروز یه اتفاقاتى افتاد که پست هم باعث شد حالم خوب نباشه
بعد از کلاسم تنها رفتم انقلا... لمیز
فتم طبقه بالاش.... لپ تابو باز کردم و شروع کردم به نوشتن... ٣ ساعت اونجا بودم و فکر کردم... فکر و قلم... فکر و حرف... حال نا خوب و نیاز به تنهایى که بودن در اونجا و اون شرایط حالم رو بهتر کرد
الان دارم فکر میکنم یک سال قبل چنین شبى من چه حالى داشتم... حال بد و اتفاق وحشتناکى که تجربه کردم و مهم تر از اون حس هایى کهتجربه کردم
اون حس نزدیکى که به خانوادم داشتم... اینکه این جمع ١٥ نفرهچه قدر برام عزیزن و چه قدر بیشتر نزدیک بودم بهشون و حضورشون رو میخواستم
بعدش ادمى که کنارم بود... بد یا خوب و درست و غلط...و منى که هنوز به خاطر اون بودنش غلط یودنشو نمیتونم یا نمیخوام ببینم... دوستى که نبود و بود و دلى که باهاش صاف نشد... کاش پارسال هم مینوشتم تا بدونم چى شد
بعدش چى شد؟...
- ۹۵/۱۱/۲۶