بانو

dream that you hold in your hand

بانو

dream that you hold in your hand

  • ۰
  • ۰

Last year last night

دیروز یه اتفاقاتى افتاد که پست هم باعث شد حالم خوب نباشه

بعد از کلاسم تنها رفتم انقلا... لمیز

فتم طبقه بالاش.... لپ تابو باز کردم و شروع کردم به نوشتن... ٣ ساعت اونجا بودم و فکر کردم... فکر و قلم... فکر و حرف... حال نا خوب و نیاز به تنهایى که بودن در اونجا و اون شرایط حالم رو بهتر کرد

الان دارم فکر میکنم یک سال قبل چنین شبى من چه حالى داشتم... حال بد و اتفاق وحشتناکى که تجربه کردم و مهم تر از اون حس هایى کهتجربه کردم

اون حس نزدیکى که به خانوادم داشتم... اینکه این جمع ١٥ نفرهچه قدر برام عزیزن و چه قدر بیشتر نزدیک بودم بهشون و حضورشون رو میخواستم

بعدش ادمى که کنارم بود... بد یا خوب و درست و غلط...و منى که هنوز به خاطر اون بودنش غلط یودنشو نمیتونم یا نمیخوام ببینم... دوستى که نبود و بود و دلى که باهاش صاف نشد... کاش پارسال هم مینوشتم تا بدونم چى شد

بعدش چى شد؟...

  • ۹۵/۱۱/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی